زمان جاری : یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 - 1:10 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



aghapourfatemeh آفلاین



ارسال‌ها : 60
عضویت: 6 /3 /1391
محل زندگی: قائمشهر
تشکرها : 86
تشکر شده : 138
پاسخ : 5 RE مدیریت کوروش بزرگ


فرصتی برای آغاز

در سی و چهار سالگی من٬ آزدهاک پادشاه ماد از دنیا رفت وپسرش هوخشتره دوم دایی خودم جای او نشست.در آن هنگام دشمن بزرگ مادها٬ یعنی شاه آشور تمام قبایل سوری٬ بابلی ٬عرب وهیرکانی را سرکوب کرده بود ومی اندیشید اگر مادها را نیز ناتوان سازد خواهد توانست امپراتوریش را به آسانی بر کشورهای همسایه از جمله پاریس بگستراند.از این رو بود که٬ پیکهایی به سراسر قلمرو خویش فرستاد وبه سران آنها فرمان دادبر ما پارسیان و هم پیمانان ماد ما٬ دروغ ببندند.ماموریت آنها این بود به جهانیان یاد آوری کنند٬ که با ازدواج کسانی از پارس وماد٬فرزندی چون من زاده شده که ادعای فرمانروایی بر یک امپراتوری نوین دارد.
پیک های آشور پی در پی به این وآن هشدار دادند که اگر دیر بجنبند پارسها ومادها یکی پس از دیگری بر همسایگان خواهند تاخت ویکایک آنان را برده خود خواهند کردوآزادی را خواهند کشت.مردم با شنیدن این سخنان پر اتهام ٬سرنوشت خود را به سرنوشت شاه آشور گره میزدند.کسانی که هم آن اتهامات را باور نمیکردند با هدایای زرین خریده می شدند زیرا ثروتمندان آشور مال کلانی داشتند.وقتی این چیزها را شنیدم انگشت به دهان شدم.چرا آشوریان مرا نشانه رفته بودندونه پدرم که پادشاه بود؟آیا آنها به نوعی افکار مرا خوانده بودند؟شاید یورش آنها به شخصیت من نشان ازآن داشت که به راستی زمان پرداختن به وظیفه ام فرا رسیده است.
هوخشتره دوم در سرزمین ماد به خوبی از نقشه ها وبسیج آشوریها آگاه بود .او برای پدرم کمبوجیه وشورای بزرگان پارس پیام فرستاد وبی میانجی به من روی آورد واین مرا بسیار خشنود ساخت.وی از من خواست با هر اندازه نیرویی که می توانم گرد آورم ٬با آخرین سرعت نزد او بروم.
تا آن هنگام٬سرنوشت این فرصت را از من دریغ کرده بود که تمام توانم را به نمایش بگذارم.از این رو فرصت کمک به هوخشتره (خویشاوندی که از دوران کودکی در یادم بود لیک دل خوشی از او نداشتم)را گرامی شمردم.
به تشویق پدرم شورای بزرگان سپاهی زیر فرمان من به ماد گسیل داشت.شورا دستور داد٬ دویست مرد از یارانم برگزینم و به آنان نیز دستور داده شد ٬هر یک چهار بزرگ زاده همراه بیاورند.این هزار بزرگ زاده دستور داشتند هر کدام ده تن فلاخن دار ٬ ده تن نیزه پران وده تن کمان دار همراه بیاورند.شاید بگویید سپاهی انبوه است :ده هزار تیر افکن٬ ده هزار سنگ افکن وده هزار نیزه افکن.ولی با کار سترگی که من در پیش داشتم این تازه مشتی از نیروهای زیر فرمانم بود که بسیج کرده بودم.همین که فرمان ماموریت امضا شد٬ برای ایزدان قربانی کردم ودر وقت مساعد افسرانم را گرد آوردم وبرای نخستین بار٬ به عنوان فرمانده با آنان سخن گفتم:
-دوستان من میخواهم به زبانی ساده برای شما بگویم چرا این ماموریت را پذیرفتم ٬چرا دست کمک به سوی شما دراز میکنم.نیز میخواهم درباره جایگاه خودمان در تاریخ کشورمان سخن بگویم.
آرام بودم ولی خوب میدانستم دلاورترین مردمان پارسی اینک به یکایک سخنان من آویخته اند.پس از مکثی کوتاه٬ با فریادی رسا و یک آهنگ سخنانم را پی گرفتم:
-بیایید نیاکانمان را ستایش کنیم لیک بی گزافه گویی.
به دنبال سخنان من هیاهویی به پا شد٬ زیرا برابر آیین نباید بر قهرمانان پیش هیچ خرده ای میگرفتیم.پس بی درنگ سخنم را روشن کردم:
-بیایید در نظام این جهان بزرگ خود را به شیوه ای نوین بنگریم .ما دیگر نباید خودمان را فرودست رفتگان بیانگاریم.زندگی آنها نبردی دراز بود٬ برای انجام کارهایی که ما اینک گرامی میداریم.با اینهمه دستاوردآنان ٬چه برای خودشان ٬چه برای کشور٬ اندک بوده است. به راستی دشمنان آنان نیز به اندازه آنان بهره برده اند .نیاکان ما شاید دلاوریها کرده باشند ولی نتوانستند برداشت ارزنده ای فرا چنگ آورند.
سپس دست بر قبضه شمشیر ادامه دادم:
-من نزد شما آمده ام تا بگویم فرجام ما بسی متفاوت وبسی بهتر خواهد بود .سرنوشت ما این نیست که برای دستاوردهای ناچیز پیوسته در جنگ باشیم.ما هم برای سرزمین پارس وهم برای خودمان سر بلندی و ثروت خواهیم آورد واین کار را هر چه زودتر انجام خواهیم داد.
افسران که تا آن زمان از زبان یک شاهزاده پارسی چنان سخنان بلند پروازانه وآشکاری نشنیده بودند از گفتار من دلگرم شدند وبا شور وهیجان در میان خود نجوا آغاز کردند .ولی من با اینکه دلم میخاست درباره احساسات لبریز خودم نسبت به سرنوشت وجهان نوینی که رویاروی آن درسر داشتم سخن بگویم درنگ نشان دادم.
کمی اندیشیدم.خردمندانه نبود از جنبشی سخن بگویم که تا کنون پیشینه نداشته است.تا چند ماه با خود در ستیز بودم تا سخنی بر خاسته از بی تابی های خودم بر زبان نیاورم.این لگام زدن بر خویشتن ٬بسی مهم بود چون بارها مارا به پیروزی های بزرگ رساند ٬لیک شادی زودگذر به میان آوردن آن میتوانست مارا به شکست بکشاند.
نقشه ام را خرد خرد بر افسرانم آشکار میساختم٬ چون اگر یک باره آن را می گستردم بیم آن بود برخی از ایشان یکه بخورند وواپس بکشند.نیز گمان آن میرفت متهم شوم ومی خواهم شکل حکومت را دگرگون کنم واین زنگ خطری بود که نمیخواستم به آواز آید.با دستم گروه را به آرامش فراخواندم وافزودم:
-شما استوار بار آمده اید وآموخته اید پیروزی تنها در سایه کار سخت به چنگ می آید.شما جنگاور راستین را میشناسید.جنگاور راستین هنگام فراخوان به انجام کارهای شگرف گام هایش سستی نمیگیردوهنگامی که باید هشیار باشد خواب به چشم راه نمیدهد.شما خواهان سربلندی هستید٬ وبا رهبری من با تمام چالشهایی که در پیش داریم روبه رو خواهید شد.
غریو هم نوایی از افسران به آسمان برخاست ومن گفتارم را پی گرفتم:
-اگر شما نتوانید به آنچه از شما چشم دارم عمل کنید این منم که باید سرزنش شوم.ولی من به شما ایمان کامل دارم.من یقین دارم شما همواره با ایمانی راسخ به پیش خواهید رفت ویقین دارم دشمنان ما ریشخند خواهند شد!
افسران با شنیدن سخنان پایانی من به خنده افتادند٬ لیک حرف من جدی بود.در تاریخ خوانده بودم انسان همواره به تواناییهای خودش خیال پردازی میکند وخوانده بودم بسا رهبران بلند پرواز که نیروهای خویش را به جای رساندن به امپراتوری بزرگ به نابودی ورنج واندوه کشانده بودند.سر انجام به افسرانم گفتم:
-کسی نمی تواند بگوید ماتنها برای غنایم رهسپار جنگ میشویم.دشمنان ما پی درپی یورش آورده اند ویاران ماد ما ٬از ما کمک خواسته اند.چیست بهتر از کمک به کسانی در همسایگی ما که پیمانهای مقدس با مادارند؟
من در سالهای زندگی زمینی ام همواره به یزدان بزرگ اندیشیده ام نه به ایزدان.زیرا در جوانی یکی از آموزگاران خردمندم مرا به اسرار یگانگی ازلی او رهنمون گشت.ولی چون برخی افسران من با پناه بردن به خدایان گوناگون٬ احساس امنیت بیشتری داشتند ٬من گهگاه به دل آنان رفتار میکردم.از این رو در ادامه سخنانم گفتم:
-ما برای این خوش بینی٬ دلیل دیگری هم داریم .من هنگام پا گذاشتن در این راه ایزدان رادر یاد داشته ام:شما هم داشته اید.من در هر کاری چه خرد چه کلان٬ از آنها یاری میجویم.موبدان ما پی در پی برای آنها قربانی کرده اند واز این چیزی جز شگون در پی نداشته است.پس به پیش برای پیروزی!
هلهله ی افسران بلند شد وآنان نام خدایانی را که بیشتر از همه به آنها مهر واعتقاد داشتند فریاد زدند.در پایان گفتم:
-واکنون ما گام در راه میگذاریم .شما بروید آماده شوید.زودا که پیشاپیش هنگهای خودتان به سوی ماد رژه بروید.من نیز نزد پدرم می روم تا پیش از آغاز این سفر بزرگ٬ با او بدرود گویم.بدین ترتیب رهسپار ماموریت شدم وپدرم کمبوجیه تا چند فرسنگ همراه ما آمد.گروهانی از یاران وپاسداران در بار از نزدیک پشت سر ما می آمدند.هنوز شهر ازچشم نیافتاده بود که تندر وآذرخش در گرفت وپدرم آن را نشانه ای از مهر خدایان خواند واز آنان خواست خیزش ما را یاری دهند.دیگر با موبدان رایزنی نکردیم چون میدانستیم کسی در شگون نشانه هایی که در آسمان دیده می شد تردید روا نمی داشت.

بی شک هر مطلبی که میخونیم یه سری پیام با خودش داره .نظر شما چیه؟اصلا این متن پیام مدیرینی داشته؟اگه داشته کجا بوده وچرا؟لطفاتوضیح بدید.

باسپاس.

پنجشنبه 18 خرداد 1391 - 17:27
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 3 کاربر از aghapourfatemeh به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: moein-dorribakhsh / f_hamedi / abbas /
پرش به انجمن :