زمان جاری : سه شنبه 18 اردیبهشت 1403 - 2:14 قبل از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



تعداد بازدید 1092
نویسنده پیام
aghapourfatemeh آفلاین


ارسال‌ها : 60
عضویت: 6 /3 /1391
محل زندگی: قائمشهر
تشکرها : 86
تشکر شده : 138
مدیریت کوروش بزرگ
پرورش رویا در کشتزار دانش
تنگ دلانه٬ سال های جوانی٬ بی رویداد مهمی به شتاب آمدندو رفتند.من پیوسته با هم سالانم در شکار و ورزش بودم ولی خدمات سربازی من به تمامی در شبیخونهای مرزی ونبرد با جنگجویان بیابان گرد که پیدا نبود از کدام دیار هستند گذشت.هنگام آسودگی بسیار کتاب میخواندم وازهر فرصتی بهره می جستم تا از بازرگانانی که از سرزمینهای دور می آمدند در باره ی تمدنهای فراسوی سرزمین پارس بپرسم.
دانشمندان دربار پدرم کم کم به مزاحمتهای من عادت کردند.آنان کتابهای خودرا به من وام می دادندوچون مرا تشنه درک تمام تاریخ وهر چیز دیگری درباره ی جهان می دیدند نام «چشمه ی دانش » برمن نهادند.آنچه درباره ی گذشتگان میخواندم واز آموزگاران میشنیدم٬همه درباره ی زدوخورد وتجاوز وکشتار بود.برایم روشن نبود چرا انسانها چنین میکردند. میتوانستم بفهمم انسانی که گرسنه است سر به شورش بردارد لیک به نظرم میرسید بیشتر آن ناهنجاریها از سر سیری وپرخواهی است.
نکته ی دیگری که از داستانها وگفته های بزرگان وآموزگارانم برمی آمد این بود که بسیاری از جنگها وخونریزیها از اینجا سرچشمه میگرفت که طرفین در همان برخورد نخستین برای یکدیگر رجز میخواندند تا حریف را بتارانند واین گاه نتیجه ی وارونه می دادوحریف را جریتر میکردوکار بالا میگرفت وبه جنگ می انجامید.سپس نوبت به انتقام خونهای ریخته شده میرسید واین زنجیره ادامه پیدا میکرد.
بر بستر آموخته هایم٬ رویای ایجاد یک امپراتوری یک پارچه در من ٬نقش میبست:دولتی که در
سایه ی آن اقوام وقبایل گوناگون به کشاکش وزدوخورد نپردازند ومردم بتوانند در کنار یکدیگر در صلح وصفا زندگی کنند.این رویا همچون آتشی در درون من جان٬ میگرفت آتشی که تا به آن هدف بزرگ نمی رسیدم فرو نمی نشست.به سخن دیگر٬ بسی پیشتر از آنکه در عالم واقع دست به ایجاد چنان امپراتوری بزنم٬ رویای آن را پرورده بودم.


یکشنبه 07 خرداد 1391 - 16:20
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 5 کاربر از aghapourfatemeh به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin & moein-dorribakhsh & f_hamedi & abbas & fahim &
admin آفلاین



ارسال‌ها : 43
عضویت: 30 /2 /1391
محل زندگی: amol
سن: 28
شناسه یاهو: bandarboy_blogfa
تشکرها : 52
تشکر شده : 84
پاسخ : 1 RE مدیریت کوروش بزرگ
با تشکر فراوان از خانم آقاپور که با طرح این موضوع ذهن اعضا رو به امر مدیریت در دوران باستان جلب کرده و موجب پرسش و پاسخ هایی امیدوار کننده در این باره بوده اند!
همانطور که همه ما می دانیم مدیریت از روز های نخستین پیدایش انسان ها برای حیات امری لازم و روز به روز در حال پیشرفت بود.
قوم آریایی همانطور که در کتیبه ها . آثار باستانی و نسوخ خطی بدان اشاره شد در این امر اهتمام ورزیده و موجب جهش های عظیمی در مدیریت (مخصوصا مدیریت کلان جامعه) شده است.
با ورود دین مبین اسلام و احکامی که به تبع آن وارد کشور عزیزمان ایران شد. شاهد مدیریتی پر بار تر و سیال تر بین تک تک آحاد جامعه بوده و نکته مهم رخنه جو مدیریتی از حالت کلی و کلان به جوامع کوچک تر نظیر خانواده ها و افراد بوده است.

دوستان ادامه بحث رو به شما می سپارم ...
در بین دوستان اگر کسی از مبحث مدیریت در دوران ایران باستان حرفی برای گفتن داره بسم الله

امضای کاربر : در زندگی انسان سه راه دارد:
راه اول از انديشه مي‌گذرد،اين والاترين راه است.
راه دوم از تقليد مي‌گذرد، اين آسان‌ترين راه است.
و راه سوم از تجربه مي‌گذرد، اين تلخ‌ترين راه است.
(کنفسيوس)
سه شنبه 09 خرداد 1391 - 11:06
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از admin به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: moein-dorribakhsh /
samaneh آفلاین



ارسال‌ها : 1
عضویت: 6 /3 /1391

تشکر شده : 4
پاسخ : 2 RE سلام به دوستان عزیز
از اینکه چنین انجمنی با این اهداف والا و دانش پژوهانه تشکیل شده خوشحال و مفتخرم. لینکی که می بینید اخبار جالبی در مورد جنبه های گوناگون مدیریت ایران باستان دارد. امیدوارم دیدن فرموده و لذت ببرید.http://www.modiriran.ir/modules/article/view.article.php/341/c9

سه شنبه 09 خرداد 1391 - 22:14
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 4 کاربر از samaneh به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin / moein-dorribakhsh / f_hamedi / abbas /
admin آفلاین



ارسال‌ها : 43
عضویت: 30 /2 /1391
محل زندگی: amol
سن: 28
شناسه یاهو: bandarboy_blogfa
تشکرها : 52
تشکر شده : 84
پاسخ : 4 RE مدیریت کوروش بزرگ
ممنون خانم حاجی پاشا
از فایل ارسالی دیدن کردم
به بقیه اعضاء هم سفارش می کنم حتما مطالعه بفرمایند
مطالب خوب و پر باری رو میشه از این مطالب برداشت کرد


امضای کاربر : در زندگی انسان سه راه دارد:
راه اول از انديشه مي‌گذرد،اين والاترين راه است.
راه دوم از تقليد مي‌گذرد، اين آسان‌ترين راه است.
و راه سوم از تجربه مي‌گذرد، اين تلخ‌ترين راه است.
(کنفسيوس)
چهارشنبه 10 خرداد 1391 - 08:09
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از admin به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: abbas /
aghapourfatemeh آفلاین



ارسال‌ها : 60
عضویت: 6 /3 /1391
محل زندگی: قائمشهر
تشکرها : 86
تشکر شده : 138
پاسخ : 5 RE مدیریت کوروش بزرگ


فرصتی برای آغاز

در سی و چهار سالگی من٬ آزدهاک پادشاه ماد از دنیا رفت وپسرش هوخشتره دوم دایی خودم جای او نشست.در آن هنگام دشمن بزرگ مادها٬ یعنی شاه آشور تمام قبایل سوری٬ بابلی ٬عرب وهیرکانی را سرکوب کرده بود ومی اندیشید اگر مادها را نیز ناتوان سازد خواهد توانست امپراتوریش را به آسانی بر کشورهای همسایه از جمله پاریس بگستراند.از این رو بود که٬ پیکهایی به سراسر قلمرو خویش فرستاد وبه سران آنها فرمان دادبر ما پارسیان و هم پیمانان ماد ما٬ دروغ ببندند.ماموریت آنها این بود به جهانیان یاد آوری کنند٬ که با ازدواج کسانی از پارس وماد٬فرزندی چون من زاده شده که ادعای فرمانروایی بر یک امپراتوری نوین دارد.
پیک های آشور پی در پی به این وآن هشدار دادند که اگر دیر بجنبند پارسها ومادها یکی پس از دیگری بر همسایگان خواهند تاخت ویکایک آنان را برده خود خواهند کردوآزادی را خواهند کشت.مردم با شنیدن این سخنان پر اتهام ٬سرنوشت خود را به سرنوشت شاه آشور گره میزدند.کسانی که هم آن اتهامات را باور نمیکردند با هدایای زرین خریده می شدند زیرا ثروتمندان آشور مال کلانی داشتند.وقتی این چیزها را شنیدم انگشت به دهان شدم.چرا آشوریان مرا نشانه رفته بودندونه پدرم که پادشاه بود؟آیا آنها به نوعی افکار مرا خوانده بودند؟شاید یورش آنها به شخصیت من نشان ازآن داشت که به راستی زمان پرداختن به وظیفه ام فرا رسیده است.
هوخشتره دوم در سرزمین ماد به خوبی از نقشه ها وبسیج آشوریها آگاه بود .او برای پدرم کمبوجیه وشورای بزرگان پارس پیام فرستاد وبی میانجی به من روی آورد واین مرا بسیار خشنود ساخت.وی از من خواست با هر اندازه نیرویی که می توانم گرد آورم ٬با آخرین سرعت نزد او بروم.
تا آن هنگام٬سرنوشت این فرصت را از من دریغ کرده بود که تمام توانم را به نمایش بگذارم.از این رو فرصت کمک به هوخشتره (خویشاوندی که از دوران کودکی در یادم بود لیک دل خوشی از او نداشتم)را گرامی شمردم.
به تشویق پدرم شورای بزرگان سپاهی زیر فرمان من به ماد گسیل داشت.شورا دستور داد٬ دویست مرد از یارانم برگزینم و به آنان نیز دستور داده شد ٬هر یک چهار بزرگ زاده همراه بیاورند.این هزار بزرگ زاده دستور داشتند هر کدام ده تن فلاخن دار ٬ ده تن نیزه پران وده تن کمان دار همراه بیاورند.شاید بگویید سپاهی انبوه است :ده هزار تیر افکن٬ ده هزار سنگ افکن وده هزار نیزه افکن.ولی با کار سترگی که من در پیش داشتم این تازه مشتی از نیروهای زیر فرمانم بود که بسیج کرده بودم.همین که فرمان ماموریت امضا شد٬ برای ایزدان قربانی کردم ودر وقت مساعد افسرانم را گرد آوردم وبرای نخستین بار٬ به عنوان فرمانده با آنان سخن گفتم:
-دوستان من میخواهم به زبانی ساده برای شما بگویم چرا این ماموریت را پذیرفتم ٬چرا دست کمک به سوی شما دراز میکنم.نیز میخواهم درباره جایگاه خودمان در تاریخ کشورمان سخن بگویم.
آرام بودم ولی خوب میدانستم دلاورترین مردمان پارسی اینک به یکایک سخنان من آویخته اند.پس از مکثی کوتاه٬ با فریادی رسا و یک آهنگ سخنانم را پی گرفتم:
-بیایید نیاکانمان را ستایش کنیم لیک بی گزافه گویی.
به دنبال سخنان من هیاهویی به پا شد٬ زیرا برابر آیین نباید بر قهرمانان پیش هیچ خرده ای میگرفتیم.پس بی درنگ سخنم را روشن کردم:
-بیایید در نظام این جهان بزرگ خود را به شیوه ای نوین بنگریم .ما دیگر نباید خودمان را فرودست رفتگان بیانگاریم.زندگی آنها نبردی دراز بود٬ برای انجام کارهایی که ما اینک گرامی میداریم.با اینهمه دستاوردآنان ٬چه برای خودشان ٬چه برای کشور٬ اندک بوده است. به راستی دشمنان آنان نیز به اندازه آنان بهره برده اند .نیاکان ما شاید دلاوریها کرده باشند ولی نتوانستند برداشت ارزنده ای فرا چنگ آورند.
سپس دست بر قبضه شمشیر ادامه دادم:
-من نزد شما آمده ام تا بگویم فرجام ما بسی متفاوت وبسی بهتر خواهد بود .سرنوشت ما این نیست که برای دستاوردهای ناچیز پیوسته در جنگ باشیم.ما هم برای سرزمین پارس وهم برای خودمان سر بلندی و ثروت خواهیم آورد واین کار را هر چه زودتر انجام خواهیم داد.
افسران که تا آن زمان از زبان یک شاهزاده پارسی چنان سخنان بلند پروازانه وآشکاری نشنیده بودند از گفتار من دلگرم شدند وبا شور وهیجان در میان خود نجوا آغاز کردند .ولی من با اینکه دلم میخاست درباره احساسات لبریز خودم نسبت به سرنوشت وجهان نوینی که رویاروی آن درسر داشتم سخن بگویم درنگ نشان دادم.
کمی اندیشیدم.خردمندانه نبود از جنبشی سخن بگویم که تا کنون پیشینه نداشته است.تا چند ماه با خود در ستیز بودم تا سخنی بر خاسته از بی تابی های خودم بر زبان نیاورم.این لگام زدن بر خویشتن ٬بسی مهم بود چون بارها مارا به پیروزی های بزرگ رساند ٬لیک شادی زودگذر به میان آوردن آن میتوانست مارا به شکست بکشاند.
نقشه ام را خرد خرد بر افسرانم آشکار میساختم٬ چون اگر یک باره آن را می گستردم بیم آن بود برخی از ایشان یکه بخورند وواپس بکشند.نیز گمان آن میرفت متهم شوم ومی خواهم شکل حکومت را دگرگون کنم واین زنگ خطری بود که نمیخواستم به آواز آید.با دستم گروه را به آرامش فراخواندم وافزودم:
-شما استوار بار آمده اید وآموخته اید پیروزی تنها در سایه کار سخت به چنگ می آید.شما جنگاور راستین را میشناسید.جنگاور راستین هنگام فراخوان به انجام کارهای شگرف گام هایش سستی نمیگیردوهنگامی که باید هشیار باشد خواب به چشم راه نمیدهد.شما خواهان سربلندی هستید٬ وبا رهبری من با تمام چالشهایی که در پیش داریم روبه رو خواهید شد.
غریو هم نوایی از افسران به آسمان برخاست ومن گفتارم را پی گرفتم:
-اگر شما نتوانید به آنچه از شما چشم دارم عمل کنید این منم که باید سرزنش شوم.ولی من به شما ایمان کامل دارم.من یقین دارم شما همواره با ایمانی راسخ به پیش خواهید رفت ویقین دارم دشمنان ما ریشخند خواهند شد!
افسران با شنیدن سخنان پایانی من به خنده افتادند٬ لیک حرف من جدی بود.در تاریخ خوانده بودم انسان همواره به تواناییهای خودش خیال پردازی میکند وخوانده بودم بسا رهبران بلند پرواز که نیروهای خویش را به جای رساندن به امپراتوری بزرگ به نابودی ورنج واندوه کشانده بودند.سر انجام به افسرانم گفتم:
-کسی نمی تواند بگوید ماتنها برای غنایم رهسپار جنگ میشویم.دشمنان ما پی درپی یورش آورده اند ویاران ماد ما ٬از ما کمک خواسته اند.چیست بهتر از کمک به کسانی در همسایگی ما که پیمانهای مقدس با مادارند؟
من در سالهای زندگی زمینی ام همواره به یزدان بزرگ اندیشیده ام نه به ایزدان.زیرا در جوانی یکی از آموزگاران خردمندم مرا به اسرار یگانگی ازلی او رهنمون گشت.ولی چون برخی افسران من با پناه بردن به خدایان گوناگون٬ احساس امنیت بیشتری داشتند ٬من گهگاه به دل آنان رفتار میکردم.از این رو در ادامه سخنانم گفتم:
-ما برای این خوش بینی٬ دلیل دیگری هم داریم .من هنگام پا گذاشتن در این راه ایزدان رادر یاد داشته ام:شما هم داشته اید.من در هر کاری چه خرد چه کلان٬ از آنها یاری میجویم.موبدان ما پی در پی برای آنها قربانی کرده اند واز این چیزی جز شگون در پی نداشته است.پس به پیش برای پیروزی!
هلهله ی افسران بلند شد وآنان نام خدایانی را که بیشتر از همه به آنها مهر واعتقاد داشتند فریاد زدند.در پایان گفتم:
-واکنون ما گام در راه میگذاریم .شما بروید آماده شوید.زودا که پیشاپیش هنگهای خودتان به سوی ماد رژه بروید.من نیز نزد پدرم می روم تا پیش از آغاز این سفر بزرگ٬ با او بدرود گویم.بدین ترتیب رهسپار ماموریت شدم وپدرم کمبوجیه تا چند فرسنگ همراه ما آمد.گروهانی از یاران وپاسداران در بار از نزدیک پشت سر ما می آمدند.هنوز شهر ازچشم نیافتاده بود که تندر وآذرخش در گرفت وپدرم آن را نشانه ای از مهر خدایان خواند واز آنان خواست خیزش ما را یاری دهند.دیگر با موبدان رایزنی نکردیم چون میدانستیم کسی در شگون نشانه هایی که در آسمان دیده می شد تردید روا نمی داشت.

بی شک هر مطلبی که میخونیم یه سری پیام با خودش داره .نظر شما چیه؟اصلا این متن پیام مدیرینی داشته؟اگه داشته کجا بوده وچرا؟لطفاتوضیح بدید.

باسپاس.

پنجشنبه 18 خرداد 1391 - 17:27
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 3 کاربر از aghapourfatemeh به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: moein-dorribakhsh / f_hamedi / abbas /
aghapourfatemeh آفلاین



ارسال‌ها : 60
عضویت: 6 /3 /1391
محل زندگی: قائمشهر
تشکرها : 86
تشکر شده : 138
پاسخ : 6 RE رهبری یعنی رساندن افراد به اوج شایستگی
پدرم در راه گفت:فرزندم،خوشا آن کسی که بتواند خویش را چنان آموزش دهد که هم دلیر باشد وهم نیکو رفتار ، وهم بتواند نیازهای خود و خانمانش را فراهم آورد.به گمان من گیتی چنین فردی را میستاید . ولی بهتر از همه این است که انسان بتواند از این فراتر رود،خردو چیره دستی لازم برای رهبری افراد دیگر را پیدا کند،نیازهای آنان را برآورد و آنان را به اوج شایستگی شان برساند.
-آری بزرگا ! میدانم فرمانروایی از همه چیز برتر است.لیک امروز وقتی به موجوداتی نابکار چون پادشاه آشور میاندیشم که تاج بر سر دارند ،میبینم سرافکندگی بزرگی است اگر بگذاریم چنین کسانی بر اورنگ قدرت بمانند.
نگاهی به چهره ی پدرم انداختم و چون او را مانند همیشه آرام دیدم ،نگرانی ام ریخت وبرای اینکه بار دلم را سبکتر کنم آزادانه گفتم:
-من از پادشاهانی که در داستان ها میشنویم بی رنج و کوشش تنها به گرد آوری طلا سرگرم هستند به خشم میآیم.من دیدگاه دیگری دارم.میگویم رهبر واقعی از زر و زیور و تن اسایی روگردان است وباید تا دمی که بر سر قدرت است سخت تر از دیگران کار کند.


سه شنبه 30 خرداد 1391 - 19:29
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 3 کاربر از aghapourfatemeh به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: moein-dorribakhsh / f_hamedi / abbas /
abbas آفلاین



ارسال‌ها : 229
عضویت: 31 /2 /1391
محل زندگی: جويبار
شناسه یاهو: k.joybar
تشکرها : 214
تشکر شده : 360
پاسخ : 7 RE مدیریت کوروش بزرگ
بخشندگی کوروش کبیر

روزی که کوروش وارد شهر صور شد یکی از برجسته ترین کمانداران سرزمین فینیقیه (که صور از شهرهای آن بود) تصمیم گرفت که کوروش را به قتل برساند. آن مرد به اسم "ارتب" خوانده می شد و برادرش در یکی از جنگ ها به دست سربازان کوروش به قتل رسیده بود. کوروش در آن روز به طور رسمی وارد صور شده بود و پیشاپیش او، به رسم آن زمان ارابه آفتاب را به حرکت در می آوردند و ارابه آفتاب حامل شکل خورشید بود و شانزده اسب سفید رنگ که چهار به چهار به ارابه بسته بودند آن را می کشید و مردم از تماشای زینت اسب ها سیر نمی شدند ...

هیچ کس سوار ارابه آفتاب نمی شد و حتی خود کوروش هم قدم در ارابه نمی گذاشت و بعد از ارابه آفتاب کوروش سوار بر اسب می آمد. از آنجا که پادشاه ایران ریش بلند داشت و در اعیاد و روزهای مراسم رسمی، موی ریش و سرش را مجعد می کردند و با جواهر می آراستند. کوروش به طوری که افلاطون و هرودوت و گزنفون و دیگران نوشته اند علاقه به تجمل نداشت و در زندگی خصوصی از تجمل پرهیز می کرد، ولی می دانست که در تشریفات رسمی باید تجمل داشته باشد تا اینکه آن دسته از مردم که دارای قوه فهم زیاد نیستند تحت تاثیر تجمل وی قرار بگیرند.

در آن روز کوروش، از جواهر می درخشید و اسبش هم روپوش مرصع داشت و به سوی معبد "بعل" خدای بزرگ صور می رفت و رسم کوروش این بود که هر زمان به طور رسمی وارد یکی از شهرهای امپراطوری ایران(که سکنه آن بت پرست بودند) می گردید، اول به معبد خدای بزرگ آن شهر می رفت تا اینکه سکنه محلی بدانند که وی کیش و آیین آنها را محترم می شمارد. در حالی که کوروش سوار بر اسب به سوی معبد می رفت، "ارتب" تیرانداز برجسته فینیقی وسط شاخه های انبوه یک درخت انتظار نزدیک شدن کوروش را می کشید!

در صور مردم می دانستند که تیر ارتب خطا نمی کند و نیروی مچ و بازوی او هنگام کشیدن زه کمان به قدری زیاد است که وقتی تیر رها شد از فاصله نزدیک، تا انتهای پیکان در بدن فرو می رود. در آن روز ارتب یک تیر سه شعبه را که دارای سه پیکان بود بر کمان نهاده انتظار نزدیک شدن موسس سلسله هخامنشی را می کشید و همین که کوروش نزدیک گردید، گلوی او را هدف ساخت و زه کمان را بعد از کشیدن رها کرد. صدای رها شدن زه، به گوش همه رسید و تمام سرها متوجه درختی شد که ارتب روی یکی از شاخه های آن نشسته بود. در همان لحظه که صدای رها شدن تیر در فضا پیچید، اسب کوروش سر سم رفت. اگر اسب در همان لحظه سر سم نمی رفت تیر سه شعبه به گلوی کوروش اصابت می کرد و او را به قتل می رسانید. کوروش بر اثر سر سم رفتن اسب پیاده شد و افراد گارد جاوید که عقب او بودند وی را احاطه کردند و سینه های خویش را سپر نمودند که مبادا تیر دیگر به سویش پرتاب شود، چون بر اثر شنیدن صدای زه و سفیر عبور تیر، فهمیدند که نسبت به کوروش سوءقصد شده است و بعد از این که وی را سالم دیدند خوشوقت گردیدند، زیرا تصور می نمودند که کوروش به علت آنکه تیر خورده به زمین افتاده است.

در حالی که عده ای از افراد گارد جاوید کوروش را احاطه کردند، عده ای دیگر از آنها درخت را احاطه کردند و ارتب را از آن فرود آوردند و دست هایش را بستند...

کوروش بعد از اینکه از اسم و رسم سوءقصد کننده مطلع گردید گفت که او را نگاه دارند تا اینکه بعد مجازاتش را تعیین نماید و اسب خود را که سبب نجاتش از مرگ شده بود مورد نوازش قرار داد و سوار شد و راه معبد را پبش گرفت و در آن معبد که عمارتی عظیم و دارای هفت طبقه بود مقابل مجسمه بعل به احترام ایستاد. کوروش بعد از مراجعت از معبد، امر کرد که ارتب را نزد او بیاورند و از وی پرسید برای چه به طرف من تیر انداختی و می خواستی مرا به قتل برسانی؟

ارتب جواب داد ای پادشاه چون سربازان تو برادر مرا کشتند من می خواستم انتقام خون برادرم را بگیرم و یقین داشتم که تو را خواهم کشت، زیرا تیر من خطا نمی کند و من یک تیر سه شعبه را به سوی تو رها کردم، ولی همین که تیر من از کمان جدا شد، اسب تو به رو درآمد و اینک می دانم که تو مورد حمایت خدای بعل و سایر خدایان هستی و اگر می دانستم تو از طرف بعل و خدایان دیگر مورد حمایت قرار گرفته ای نسبت به تو سوءقصد نمی کردم و به طرف تو تیر پرتاب نمی نمودم!

کوروش گفت در قانون نوشته شده که اگر کسی سوءقصد کند و سوءقصد کننده به مقصود نرسد دستی که با آن می خواسته سوءقصد نماید باید مقطوع گردد. اما من فکر می کنم که هنگامی که به طرف من تیر انداختی با هر دو دست مبادرت به سوءقصد کردی و با یک دست کمان را نگاه داشتی و با دست دیگر زه را کشیدی. ارتب گفت همین طور است. کوروش گفت هر دو دست در سوءقصد گناهکار است و من اگر بخواهم تو را مجازات نمایم باید دستور بدهم که دو دستت را قطع نمایند ولی اگر دو دستت قطع شود دیگر نخواهی توانست نان خود را تحصیل نمایی، این است که من از مجازات تو صرفنظر می کنم.

ارتب که نمی توانست باور کند پادشاه ایران از مجازاتش گذشته، گفت ای پادشاه آیا مرا به قتل نخواهی رساند؟ کوروش گفت : نه. ارتب گفت ای پادشاه آیا تو دست های مرا نخواهی برید؟ کوروش گفت: نه. ارتب گفت من شنیده بودم که تو هیچ جنایت را بدون مجازات نمی گذاری و اگر یکی از اتباع تو را به قتل برسانند، به طور حتم قاتل را خواهی کشت و اگر او را مجروح نمایند ضارب را به قصاص خواهی رسانید. کوروش گفت همین طور است. ارتب پرسید پس چرا از مجازات من صرفنظر کرده ای در صورتی که من می خواستم خودت را به قتل برسانم؟ پادشاه ایران گفت: برای اینکه من می توانم از حق خود صرفنظر کنم، ولی نمی توانم از حق یکی از اتباع خود صرفنظر نمایم چون در آن صورت مردی ستمگر خواهم شد.

ارتب گفت به راستی که بزرگی و پادشاهی به تو برازنده است و من از امروز به بعد آرزویی ندارم جز این که به تو خدمت کنم و بتوانم به وسیله خدمات خود واقعه امروز را جبران نمایم. کوروش گفت من می گویم تو را وارد خدمت کنند.

از آن روز به بعد ارتب در سفر و حضر پیوسته با کوروش بود و می خواست که فرصتی به دست آورد و جان خود را در راه کوروش فدا نماید ولی آن را به دست نمی آورد. در آخرین جنگ کوروش که جنگ او با قبایل مسقند بود نیز ارتب حضور داشت و کنار کوروش می جنگید و بعد از آنکه موسس سلسله هخامنشی(کوروش بزرگ) به قتل رسید، ارتب بود که با ابراز شهامت زیاد جسد کوروش را از میدان جنگ بدر برد و اگر دلیری او به کار نمی افتاد شاید جسد موسس سلسله هخامنشی از مسقند خارج نمی شد و آنها نسبت به آن جسد بی احترامی می کردند، ولی ارتب جسد را از میدان جنگ بدر برد و با جنازه کوروش به پاسارگاد رفت و روزی که جسد کوروش در قبرستان گذاشته شد، کنار قبر با کارد از بالای سینه تا زیر شکم خود را شکافت و افتاد و قبل از اینکه جان بسپارد گفت : بعد از کوروش زندگی برای من ارزش ندارد.


پنجشنبه 01 تیر 1391 - 10:21
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از abbas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: moein-dorribakhsh / aghapourfatemeh /
aghapourfatemeh آفلاین



ارسال‌ها : 60
عضویت: 6 /3 /1391
محل زندگی: قائمشهر
تشکرها : 86
تشکر شده : 138
پاسخ : 9 RE مدیریت کوروش بزرگ
اندیشه از تامین سازوبرگ
پدرم گفت:
-درست پسرم ولی،فکر نمیکنی کمی برای این سخنان زود باشد؟نخست به پیروزی بپرداز که بیش از هر چیز دیگری کوشش نیاز دارد.توجه توباید به پرورش سپاه باشد.اگر سازو برگ به هنگام به سپاهت نرسد،از اقتدار می افتی.
-هوخشتره قول داده است به همه ی ما که میخواهیم به او بپیوندیم ،آذوقه برساند.
-به راستی تنها به پشت گرمی گفتار او می خواهی گام در این راه بگذاری؟
با دودلی گفتم:
-دست کم در آغاز راه آری؟
-آیا از پشتوانه ی آماد او آگاهی داری؟
-نه،جزییات را نمی دانم لیک هوخشتره به من اطمینان داده است نیازهای همه ما را می تواند به خوبی برآورد.
-پس آماده ای به سخنی که پشتوانه ندارد تکیه کنی؟بدین ترتیب به نظر نمیرسد برای همه دشواریهایی که ممکن است سپاهت با ان روبه رو شود آماده باشی.
-من به توانایی خودم در یافتن راهکارهای درجا ایمان دارم.
-اگر هوخشتره در پی فریب تو باشد چه؟بر سر سربازانت چه خواهد آمد؟
سخن وی را پذیرفتم که هوخشتره ممکن است هم پیمان قابل اتکایی نباشد.گفتم :
-اگر هوخشتره پیمان بشکند،سپاه من در هم نخواهد شکست.ما خود بسیج می شویم ونیازهایمان را براورده می سازیم.
من وشورای بزرگان ،چنان هنگ آموزش دیده ای به تو داده ایم که من آن ها را با هیچ سپاهی عوض نمی کنم،حتی اگر دوبرابر آن باشد.اگربتوانیم به هوخشتره اعتماد کنیم،سواره نظام مادها که شاید برترین جهان باشد پشتیبان تو خواهد بود.
هر گاه چنین نیرویی به فرمان تو باشد،از هر سرزمینی که بگذری با دل و جان برایت آذوقه خواهند آورد.با این همه،پیوسته باید پیشاپیش چنان برنامه بریزی که در همه حال راهی برای تامین سازو برگ سپاهت داشته باشی.

-اطمینان داشته باشید پند شما آویزه ی گوشم خواهد بود.
سیار عالی !وبه یاد داشته باش :هیچ گاه در تجهیز مجدد سپاهت درنگ مکن.اگر منابع تامین سازوبرگ سپاه در اختیار خودت باشد وضع بهتری در برابر هم پیمانانت خواهی داشت و وفاداری سربازانت نیز بیشتر خواهد شد.نیاز سپاهت را بر آورده ساز خواهی دید تا پایان گیتی باتو می آیند.

گفتم بله پدر وخواستم بیافزایم:از قضا میخواهم آنها را به پایان گیتی ببرم لیک با تجربه ی میدانی اندک من ،چه دلیلی داشت اومرا برای چنان فتو حات بزرگی توانمند شمارد؟
در آغاز راه امید مدار کسی به اندازه ی خودت به سر نوشتی که میخواهی بیافرینی اعتماد داشته باشد.


شنبه 17 تیر 1391 - 19:07
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 3 کاربر از aghapourfatemeh به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: f_hamedi / abbas / moein-dorribakhsh /
aghapourfatemeh آفلاین



ارسال‌ها : 60
عضویت: 6 /3 /1391
محل زندگی: قائمشهر
تشکرها : 86
تشکر شده : 138
پاسخ : 11 RE قلم

شنبه 17 تیر 1391 - 19:38
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 4 کاربر از aghapourfatemeh به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: abbas / f_hamedi / moein-dorribakhsh / fahim /
abbas آفلاین



ارسال‌ها : 229
عضویت: 31 /2 /1391
محل زندگی: جويبار
شناسه یاهو: k.joybar
تشکرها : 214
تشکر شده : 360
پاسخ : 12 RE مدیریت کوروش بزرگ




عده ای از محققان در دانشگاه هاروارد آمریکا کلاه پادشاه بزرگ ایرانیان کوروش کبیر را بازسازی کرده اند که با شکل اصلی خود شباهت بسیاری دارند و می گویند کلاه کوروش کبیر به این شکل بوده است.


دوشنبه 19 تیر 1391 - 17:56
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 3 کاربر از abbas به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: f_hamedi / moein-dorribakhsh / fahim /
aghapourfatemeh آفلاین



ارسال‌ها : 60
عضویت: 6 /3 /1391
محل زندگی: قائمشهر
تشکرها : 86
تشکر شده : 138
پاسخ : 13 RE وفاداری پیروان
پدرم در ادامه پرسید:
- میدانی دلیل اصلی وفاداری پیروان به رهبران چیست؟وبه کدام دلیل پیروان از رهبران خویش میگریزند؟
بی درنگ در پاسخ گفتم:
-وفاداری پیروان ریشه در خواسته های شخصی ایشان دارد .وقتی گمان کنند رهبر انان دیگر به خواست ایشان گام برنمیدارد ،وفاداری آنان فرو میریزد.
-پس نخست باید یقین کنی هر کس به تو خدمت میکند روان شاداب و جسم سالم دارد .آیا برای آن آماده هستی؟
-آری پدر .گفتار وکردار من روان آنان را استوار خواهد ساخت وبرای سلامتی جسم آنان گروهی جراح وپزشک کاردان همراه سپاه میبرم.
-سرباز بیمار یا زخمی را پزشکان علاج میکنند ولی تو پیشاپیش باید از بیمار شدن آنان جلوگیری کنی.اگر میخواهی زمان دراز در یک مکان اردو بزنی جای سالمی برگزین.از یاد مبر ،باید نگهبان سلامتی خویش نیز باشی.
-چنین باشد.ونخستین آیین من این خواه بود که از پر خوری بپرهیزم .دوم اینکه با کار وورزش اندامم را نیرومنو ورزیده نگاه دارم.
-آری پسرم ،راه درست همین است .یقین کن افرادت نیز ازهمین شیوه پیروی میکنند .ارتشی پیروز میشود که تمام وقت در حال رسیدگی به خویش یا کوبیدن دشمن باشد.پس سپاه هرگز نباید هرز بماند.
-هرزگی دور باد .من برای سپاهم را در وضع خوب نگاه دارم میدانم چه باید کرد.در تمام رشته ها مسابقاتی ترتیب خواهم داد وبه برندگان پاداش کلان خواهم داد .این بر اعتماد آنان می افزاید ومن به زودی سپاهی خواهم داشت که آماده ی اجرای هر فرمانیست .وآن گاه که نیاز باشد آتشی بر خرمن انگیزه ی آنان بگیرانم ،چیزی بهتر از امید به پیروزی وپاداش های برآمده از آن نخواهم داشت.
-چنین باشد ولی هرگز مبادا چراغ امیدی بر فروزی که نتوانی روشن نگاهش داری.هر آیینه رهبری که بیش از حد به افرادش امید دهد ،حتی آنگاه که به راستی به پیروزی نزدیک است در انگیزه دادن به آنها ناتوان میشود.رهبر وقتی نمیداند پایان کار چیست ،نباید امید دستاوردهای بزرگ بدهد .گرچه شاید افسران نقشی دلپذیر از آینده فرض کنند ولی رهبر نباید اعتبارش را در این موارد هزینه کند بلکه باید آن را برای هنگامی که خطری سترگ فرا میرسد نگاه دارد.
- به خدا پدر ،رای شما بسی نزدیک به رای من است !امیدوارم آموزشهایی که دیده ام برای استقرار روحیه ی فرمان برداری در سپاه به کار آید .در روزگار کودکی من،شما خود به من آموختید چگونه فرمان بردار شما باشم.سپس استادانی بر من گماردید که آنان نیز مرا به فرمان برداری خواندند .در نوجوانی نیز فرمانده ما بیش از هر چیز بر انضباط من و همکنانم تاکید داشت.

پنجشنبه 29 تیر 1391 - 21:20
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 4 کاربر از aghapourfatemeh به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: f_hamedi / moein-dorribakhsh / abbas / fahim /



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :